مادر صدا زد تیمی فریاد زد و بعد کتاب هاش رو پرت کرد روی زمین؛ داد کشید و پاهاش رو به زمین کوبید مادر گفت بعد دست هاش رو روی گوش هاش گذاشت و زیرلب گفت تیمی غرغرکنان گفت و مثل یک حیوون وحشی نعره کشید دورتادور خونه می دوید و بالا و پایین می پرید و صدای انواع حیوانات رو از خودش درمی آورد مادر آهی کشید و گفت اما تیمی هنوز نمی خواست به حرف مادر گوش کنه مادر بازوی اون رو گرفت و کشون کشون به سمت ماشین برد تیمی در تموم راه مدرسه جیغ کشید، نق زد، بهونه گرفت و زار زد مادر گوش هاش رو با دست گرفت بالاخره به مدرسه رسیدن مادر مجبور شد تیمی رو همراه خودش بکشه و به معلم تحویل بده مادر رفت سوار ماشین شد و به سمت پارک رفت وقتی از ماشین پیاده شد، لبخند زد؛ چون تنها صدایی که می شنید صدای جیک جیک پرنده ها، این ور و اون ور دویدن سنجاب ها، و نسیم ملایمی بود که می وزید همه جا ساکت و آروم بود و مادر دلش می خواست که تموم روز، همونجا بمونه روی یک نیمکت نشست، و وقتی جوجهٔ یک پرنده رو توی لونه اش دید، به طرف
اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه ،و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره ،بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد روباه پیر، با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود میمون بازیگوش هم هر وقت می رفت بالای درخت موز ،چند تا موز می خورد و پوستشونو توی راه پرت می کرد و با همین کارش باعث می شد بعضی از حیوونا در حال دویدن زمین بخورن خلاصه مدتی بود که جنگل سبز شلوغ شده بود و بی انضباطی همه جا رو پر کرده بودتقریبا همه ی حیوونای جنگل از این وضعیت خسته شده بودند اینجوری جنگل دیگه جای زندگی نبود حیوونا فهمیده بودن که باید برای بازگشتن آسایش و آرامش به جنگل یه تصمیمی بگیرن اونا با هم تصمیم گرفتن برای جنگل یه کلانتری بسازن اما کلانتری بدون پلیسه نمی شهحالا چه کسی بای
موش کور کوچولو توی اتاقش روی تخته سنگی نشسته بود مادرش توی اتاق آمد و گفت موش کور کوچولو گفت مادر با تعجب او را نگاه کرد موش کور کوچولو آهی کشید و آرام گفت حرکت ابرها را ببینم می خواهم بدانم گل ها چه بویی دارند، دوست دارم صدای آب را بشنوم مادرپرسید موش کور کوچولو گفت مادرموش کور کوچولو کنارش آمد دستش را روی سرش کشیدو گفت چون چشم های مان خوب نمی بیند اگر روی زمین راه برویم، ممکن است حیوانات دیگر به ما آسیب بزنند، پوستمان خیلی نازک است و با کوچکترین ضربه ای صدمه می بینیم موش کور کوچولو با ناراحتی سرش را پایین انداخت مادراو را بوسید و گفت موش کور کوچولو خوشحال شد فکری به ذهنش رسید ویک صندوق چه کوچولو برداشت از راهی که مادر به او نشان داد، به طرف بالا حرکت رفت سرش را از سوراخ بیرون آورد گل زیبایی را دید با خودش گفت گل را چید، آن را بو کرد گل را داخل صندوقچه گذاشت به اطراف نگاه کرد، بلند گفت آسمان گفت موش کور کوچولو رو به خورشید گفت خورشید گفت موش کور کوچولو صدایی شنید پرس
خانم هزار پا تخم گذاشته بود اما از توی تخمش یه بچه بیرون اومد که هزار پا نبود هزار دست بود اصلا هیچی پا نداشت ولی به جای پاهاش یه عالمه دست داشت خانم هزار پا از دیدن بچش خیلی ناراحت شد دلش برای نی نی هزاردست می سوخت آخه اون حتی دو تا پا هم نداشت که بتونه باهاشون راه بره هزار دست از اینکه پا نداشت ناراحت و اخمو نبود بلکه خیلی هم خوش اخلاق و خنده رو بود اون برای چهارتا از دستاش کفش درست کرده بود و با همونا راه می رفت و با بقیه دستاش کارهای خوب زیادی انجام می داد یه روز که داشت با چند تا از دستاش شیشه های خونه رو پاک می کرد، دید بیرون از خونه، بچه پروانه،و کفشدوزک و کرم ابریشم با هم بازی می کنن هزاردست هم می خواست با اونا بازی کنه اما اونا از دیدن هزار دست تعجب کردن و فقط بهش نگاه کردن بچه پروانه گفت آخی این بیچاره هیچی پا نداره کفشدوزک می گفت طفلکی چجوری راه می ره کرم ابریشم هم فقط نگاه می کرد هزار دست هیچی نگفت و برگشت خونه مامان هزار دست وقتی ماجرا رو فهمید خیلی غصه خورد اما هز
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبودسر ظهر بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند فیل گفت این قفس خالی برای کیه؟ گوزن گفت حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه چون قفسش از قفس من بزرگتره خرس گفت هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه شیر غرشی کرد و گفت چقدر حرف می زنید ساکت باشید بگذارید یک ساعت بخوابم از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند ناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن زرافه وارد قفس خالی شد نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت فیل از دیدن زرافه خوشحال شد چون زرافه حیوان بی آزاری بود خرس از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست که زور خودش از زرافه بیشتره شیر از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیا رو بیشتر به خودش جلب می کنه و اون بیشتر می تونه استراحت کنه اما گوزن از زرافه خوشش نیومد اون با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه
در جنگلی بزرگ و زیبا ، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی می کردند یکی از این حیوانات کلاغ پر سر و صدا و شلوغی بود که یک عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت این بود که هر وقت ،کوچکترین اتفاقی در جنگل می افتاد و او متوجه می شد، سریع پر می کشید به جنگل و شروع به قارقار می کرد و همه حیوانات را خبر می کرد هیچ کدام از حیوانات جنگل دل خوشی از کلاغ نداشتند آنها دیگر از دست او خسته شده بودند تا این که یک روز کلاغ خبر چین وقتی کنار رودخانه نشسته بود و داشت آب می خورد صدایی شنید فیش، فیش بعد ، نگاهی به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگی را دید که سرش را از آب بیرون آورده است فیش ، فیش کلاغ از دیدن مار خیلی ترسیده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهای روی سرش ریخت و پا به فرار گذاشت کلاغ خبر چین ، همینطور پر زبان حرکت کرد بالاخره به لانه اش رسید وقتی که داخل آینه نگاهی به خودش انداخت ، تازه فهمید که پرهای سرش ریخته است خیلی ناراحت شد و شروع به گریه کرد طوطی دانا که همسایه کلاغ بود صدای گریه اش را شنید ، به لان
آخرین جستجو ها